• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : Friday - 19 April - 2024

مثنویِ عاشقانۀِ «شورِ شرابِ عاشقی»/منصور نظری

  • کد خبر : 17947
  • ۱۱ مهر ۱۳۹۴ - ۹:۴۳
مثنویِ عاشقانۀِ  «شورِ شرابِ عاشقی»/منصور نظری

اختصاصی کانون سبحان/منصور نظری: بسم ربَّ العشق، ربِّ مِهر و ماه  –  یوسفِ گُم گشته می‌آید زِ راه به مناسبت فرارسیدن عید غدیر خُم ، مثنویِ عاشقانۀِ  «شورِ شرابِ عاشقی»  تقدیم به تمامیِ عاشقان امام عارفان، علی علیه‌السلام گوشه نشینِ خلوتِ، چشمِ خُمارِ لَم‌یَزل    –  می کِشَد از لبِ علی، در خُمِ عاشقی عسل […]

اختصاصی کانون سبحان/منصور نظری:
بسم ربَّ العشق، ربِّ مِهر و ماه  –  یوسفِ گُم گشته می‌آید زِ راه
به مناسبت فرارسیدن عید غدیر خُم ، مثنویِ عاشقانۀِ  «شورِ شرابِ عاشقی»  تقدیم به تمامیِ عاشقان امام عارفان، علی علیه‌السلام
گوشه نشینِ خلوتِ، چشمِ خُمارِ لَم‌یَزل    –  می کِشَد از لبِ علی، در خُمِ عاشقی عسل
پُرشده خُم زِ بادۀِ، لعلِ لبِ علی نِشان  – قوم وِلا رود بَسی، بر سَرِ باده جانِشان
می‌رسد از مِنا زِ غم، پیرِ دیارِ عاشقی    –  در سَحَرِ نگاهِ او، سر زده صبحِ صادقی
آمده دورِ غم به سَر، تا شب او شود سَحَر  –  قصدِ سپیده کرده آن، فاطمه را به غم سِپَر
چشم و چراغِ فاطمه،  نرگسِ باغ ِفاطمه  –    بسته به ناقه خون‌جگر، بارِ فراقِ فاطمه
آیه به آیه عاشقی، دستِ نبی نوشته خَط  –  این سفرِ درازِ او، می‌رسد آخَر عاقبت
آمده تا وداعِ غم،  با دلِ لاله‌ها کند  –  از غم و دردِ فاطمه،  شِکوِه به ناله‌ها کند
آمده تا که بَر علی، حُکم ولایتش دهد  –    فاطمه را ز عشق او،  رنجِ بغایتش دهد
گرچه به عینه داند او، قوم سقیفه را به سَر  – حق ز علی بگیرد و، فاطمه را کُشَد به در
آمده پیرِ عاشقی، زنده  غدیرِ خُم کند    – تا که نه بعد از او کسی، ره به شریعه گُم کند
تا بنهد ز خود به‌جا، باده و ساغر و سبو  –  باده به عاشقان دهد، چشم  علی  ز بعد از او
بُرده دل از خدا رُخَش، او به طریقِ دلبری  –  کُشته به تیغ ابرویش، حور و ملک زِ بربری
بسته به سَر سپیده وُش، زُلفِ تر از  پیمبری    –  آمده تا که خُم کند، پر زِ شرابِ حیدری
تا که بنا کند به خُم، دولتِ عشقِ حیدری  –  می‌رسد از ره فلَق، خَتمِ  رهِ پِیمبَری
مه به دوپاره می‌رسد، او به اشاره می‌رسد    –  بوسه زنان به مقدَمش، قومِ ستاره می‌رسد
زلفِ دو تا به سَر مَهی، عِطرِ خوشِ سحرگه‌ی  –  حکم سپیده می‌زند،  بَهرِ علی شهنشهی
شورِ شرابِ عاشقی،  در سَرِ لاله می‌رود  –  در طلبِ غدیرِ خُم، دل به حواله می‌رود
عطرِ نسیمِ عاشقی، کرده جهان دوباره پُر –  پَر ز فرشته‌ها نِگر، بارِ جهازِ هر شُتر
در طلبِ لقایِ او، حور و ملک ستیزه جو  –  بارِ شِکَر بریزد از، لعلِ علی به گفت‌وگو
شَه بنشسته کَج کُلَه، او که کند دوپاره مَه  –  در پی او ز عاشقی، فوجِ مَلَک فِتاده رَه
می‌شِکند سَر از خُم او، باده دهد به مردم او        قوم سپیده را کند، مِهر علی تَحَکُّم او
غنچه حجاب  تن  دَرَد، در تبِ اشتیاقِ او  –  لاله به کربلا زند، سَر ز شُکوهِ باغِ او
سرو و صنوبرِ سَهی، سجده کند به درگَهی  سِکّه سپیده میزند، نام علی شهنشهی
سبزه به خون نشسته از، ژالۀِ چشمِ لاله‌ها    –  ناوک ِ چشم یاسَمَن، کرده نشان، غزاله‌ها
تِشنه لبِ نگاهِ او، صورتِ قُدسیِّ مَلَک  – شانه به موی او زند،  ماه خمیدۀِ فدک
صبحِ  غدیرِ عاشقی، سر زند از پگاهِ حق  –      میزند آسمان صَلا،  هرچه به‌جُز علی، زَهَق
زلفِ بنفشه می‌دهد، بوی خوشِ تو را علی  –  بر دلِ خونِ لاله‌ها،  نقشِ غمِ تو یا علی
وز لب او خورَد ملک، بادۀِ حق سبو سبو  –  رازِ درونِ پرده را، جز به علی که گوید او
ژاله چکد ز چشم او، وقت سَحَر سپیده را  – سرمۀِ عشقِ فاطمه،  کِشته حصارِ دیده را
لاله به اقتدایِ او، نقشِ سقیفه بر دِلَش  -اشکِ خدا چکیده تا، خاک علی کند گِلَش
ساقیِ آب سَرمَدی، مستِ میِ محمدی – بانگ الستِ عاشقی، از لب او درآمدی
دل به فریبِ چشم او، رفته به دامِ فتنه‌ها-  او که نداده جز خدا، فاطمه را به خون بها
کرده به پا قیامتی،  قامت او صنوبری  –    او که به یک نظر کند،  فتحِ قُلاع خیبری
سر زده شمس عاشقی، نورِ خدا از او جلی  –  مِی ز الستِ عاشقی، می‌چکد از لب ِعلی
کعبه ز هم شکافد از، مُعجزِ  مرتضی علی  –    گشته زمین و هم زمان، مست سبویِ  یا علی
سر به عَدَم نِهَد هرآن، ره زِ علی جُدا کند –  می‌سِزَد عاشقی اگر،  بهر علی خدا کند
خِیلِ مَلَک به گِردِ او، مستِ طوافِ عاشقی  –    شَهپَر کرده خانه در،  قُلۀِ قافِ عاشق
صافِ شرابِ او خورَد، هرکه به جامِ عاشقی  –  سر زند از نگاهِ او، لاله و یاس و رازقی
یوسفِ رویِ او بَرَد، دل ز قبیلۀِ ملک –  بر سر دوش او روان، عرش و سماء و  نه فلک
او که دریده کعبه را، وقتِ سپیده پیرهَن  –  می‌چکد از نگاه او، اشکِ زُلالِ نسترن
باده چکد ز چشم او، از خُمِ کُهنۀ غدیر –  دشتِ بنفشه می‌کند،  چشم پر آبِ  او کویر
قامتِ او کمانِ از، بارِ فراقِ فاطمه  -مانده به شهر غم رها، چشم و چراغ فاطمه
کرده تمام هستی‌اش، مهر و صِداقِ فاطمه  –  جان به خدا نمی‌برد، او به فراقِ فاطمه
بر سر او چه رفته تا، مرگِ خود آرزو کند  –  با همه قومِ اشعری، مانده که تا، چه او کند
لشکرِ رو کشیده او، غارتِ دیده تا کند  –  محشرِ عاشقی به پا، جلوۀِ مرتضی کند
دل ز خدا نمی‌بَرَد، جز رخِ مرتضا علی    –  باده خدا نمی‌خورد، جز به سبوی یا علی
تیغ دودِم به کف جز او، بَر دلِ ما نمی‌زند – غیر علیِ مرتضا، ره ز خدا نمی‌زند
هرکه چشیده جرعه‌ای، از خُمِ بادۀِغدیر-  در خَمِ زلفِ حیدری، تا به همیشه او اسیر
خاک مرا به یک نظر، چشم علی چو زَر کند  – دیده کِشَم به آتش او، جُز به علی نظر کند
لیلیِ چشم نازِ او، محرم رنج و رازِ او – می‌بَرَد از خدا یقین، دل به سَرِ نمازِ او
مِی ز غدیرِ عاشقی، هرکه خورد سبو سبو    –  خنجر کینه‌اش برد، تشنه لب از قَفا گلو
هرکه ندارد این توان، تا که به سر کشد سبو  – خون بنگر که می‌چکد، چون ز شقایق از گلو
او که سپیده مست او،  خلق جهان ز ِهست او  –  بیعتِ کربلا کند،  دستِ علی به دست او
والیِ وادیِ ولا،  مورثِ ارث ِکربلا  –  بر غم و دردِ عاشقی، تا به همیشه مبتلا
تاج ولا به سر نهد، مِی زِ خُمی دگر دهد  –  او که شمیم زلف او، بویِ خوشِ سَحَر دهد
هست علی نشانه تا، گم نشود رهِ ولا  –  مرد رهی تو هم اگر، خیز و بیا به کربلا
تا زِخُمِ غدیر او، باده سبو سبو زنی  – بر سرنیزه بایَدَت،  غرقه به خون گلو زنی
عیدِ غدیر او بُوَد، اوَّلِ را هِ عاشقی    –  نور ولا زند سَر از، خُم به پگاه عاشقی
تا ‌که به کربلا کِشَد، او تو به ماهِ عاشقی  – سر زِ قَفا تو را بُرَد، هَم زِ گناه ِعاشقی
  دعویِ حُبّ بر علی،  تا بدهد تو را اثر    – شیعۀِ حیدری اگر،  بر سَرِ نیزه کن تو سَر
وعدۀِ و ما و فاطمه، بر سَرِ نیزه کربلا –  هرکه ندارد این به سر، کی بُوَد عاشقِ ولا
از یَمنم صدا زند، غرقه به خون مُنوَری  –  از چه به‌جا نشسته‌ای؟ شیعه تو گر به حیدری
بوده همیشه شیعه را، رسم و رهِ شقایقی  –  داغ یمن به سینه‌ها، هست نشان عاشقی
–  تا به کجا به سینه‌ها رنجِ فراقِ او بَسی    –    ای شبِ سردِ بی‌کَسی، می‌شودَم به سَر رَسی
تا شِکُفد به دشتِ دل، یاس و بنفشه، اطلسی – تا که بیاید از فلق، همچو علی مُقدَّسی
بار دگر بیامده، جمعۀِ دیگری وَلی  – زلفِ سحر نمی‌دهد، بوی خوشِ گُلِ علی
منتظرم که آید او، در سحری ز آسمان  –  در قدمش فدا کنم، روح و تن و جهان و جان
تا به کُجا به عاشقان، جور و جفایِ اَشقیا –  یوسف گُم زِ چشم ما، فاطمه را قسم بیا
داغ مِنا به سینه‌ها،  شور دوباره کرده پا  – می‌رسد از رهِ سَحَر، موکبِ سرخِ– کربلا
بوی بنفشه می‌دهد، زلفِ سحر به شوقِ او –  می‌رسد از ره آخر آن، گرمِ خدا به گفتُگو
به امید ظهور حضرت یار
جمعه دهم مهرماه 1394 – منصور نظری
لینک کوتاه : https://www.kanoonsobhan.ir/?p=17947

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.