• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : Thursday - 18 April - 2024

مثنوی «رهسپار کربلا»/منصور نظری

  • کد خبر : 17494
  • ۰۱ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۵
مثنوی «رهسپار کربلا»/منصور نظری

کانون سبحان: منصور نظری شعر انقلابی کشور مثنوی عاشورایی«رهسپار کربلا» را به سردار فاتح دل‌ها، شهید والا مقام حاج محمد ابراهیم همت تقدیم کرد.

2015-09-23_012406به گزارش “کانون سبحان”؛ منصور نظری شعر انقلابی کشور مثنوی عاشورایی«رهسپار کربلا» را به سردار فاتح دل‌ها، شهید والا مقام حاج محمد ابراهیم همت تقدیم کرد.

راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد…(شهید آوینی)

مثنوی عاشورایی«رهسپار کربلا» تقدیم به سردار فاتح دل‌ها، شهید والا مقام حاج محمد ابراهیم همت

 

مثنوی «رهسپار کربلا»

سَر قلم را، زیرِ تیغِ تیز عشق   –   می‌سُرایم  مثنوی،خون‌ریز عشق

سینه‌ها را تا کنم لبریزِنور    – می‌نویسم قِصّۀِسبزِ ظُهور

در شب دِیجور ظُلمِتیغ داس   –  می‌نگارملاله‌ها را مستِ یاس

تا دهم آیینه‌هایِ دل جَلا   –    می‌بَرمدل‌ها به دشت کربلا

بوی باران می‌دهد خاک جُنون  -دشت و دریا گشته از خون لاله گون

بر زمین افتاده نعشی گَشته چاک  –  می‌زند سر لاله از چشمانِ خاک

ساقی و دست و علم بود و عطش   –  کربلا بود و حسینو غُربَتش

منزل جانان و عیش و نوش و بَزم   –     در سر پُرشور مستان، شوقِ رزم

سُرمه در چَشمانِ ساقی کرده مَشک-  جبهه‌ها را می سُرایم آه و اَشک

رهسپارِ  کربلای جبهه‌ها   –  پا نِهم در وادیِبی‌مُنتها

وادیِ شور و شراب و عشق و نور  –  وادیِخورشیدِ پنهان در تَنور

غرقه در خون مَشک و هم ساقیُّ و دَست – وادیِ سرهای برنِی گشته مَست

وادیِ گفتن اذان بر نیزه‌ها  –   دشت سرخِ  لاله زارِجبهه‌ها

کربلا را، یادِ یاران می‌کنم  – یاد بر نِی سَر سواران می‌کنم

سُرمۀِ خون چشم عاشق می‌کشم –  دشت پَرپَر از شقایق می‌کشم

کربلا را در پی هِمَّت به راه –   یاد یاران می‌کنم پر سوز و آه

جبهه‌ها را یاد مستان  می‌کنم   – یاد آنزهرا پرستانمی‌کنم

یاد هِمَّتمی‌کنمآن مرد عشق –   در دیار  فاطمه  شبگرد عشق

آن خلیل در دل آتش نشین   –   آن علمدار وَلا در بَدر دین

کرده اسماعیل خود را نَذر عشق – اندر آتش کرده کِشت بَذر عشق

او که ابراهیم نفسِ خویش بود   –  در خراباتِ وَلا درویش بود

دفتر و دست و قلم،  دل تنگ او   -می‌نویسم قِصّۀِ خون رنگ او

از  دل پرخون سرداران نور   –  کربلا را می‌نویسم شعرِ شور

از نموده نیل هستی را عبور  -از رسیده بر بلندای حضور

از به خون غلتیدن مردان نور   –  از قَتیل عاشقی در وادِ طور

می‌زنم زُلفِ قلم را رنگِ خون    –  می‌نویسممثنوی‌هایِ  جُنون

در شب حمله به رمزِ یا حسین   – کربلا برپا کنم پُر شور وشِین

تا بگویم کربلا را سِرِّ یار   – وز لبمآتش زند سَر پُر شَرار

دفتر و دست و قلم را شعله‌ور   –   می‌زنمآتش ملک را بال و پَر

رقص مستانِ  انالحق را به دار    – نقش لیلا می‌کشمدر چشمِ یار

در شب معراج مردانِ یقین  –    غرقه در خون می‌کشم میدانِ مین

معبر دل را گشایم بابِ عشق –خُفته بر مین می‌کشم اصحاب  عشق

تکه‌تکه، پاره‌پاره،لاله‌ها  –   دشت مین لبریز آه و ناله‌ها

کربلا را گشته در خون رهسپار –   کرده منزل در حریمِ  عشقِ یار

می‌کِشم بر چشم هِمَّت نقشِ عشق  –   آن رسیده کربلا را عرشِ عشق

 او که بودش کربلا را آرزو  –   پاره‌پارهتکه‌تکه نعش او

غرقه در خونمی‌کشم او را شهید  –   کربلا رامی‌نویسم؛ او رسید

آن که سِرِّ کربلا را فاش کرد  –  این سخن زان کُشتۀِ عَطّاش کرد

«زان که باشد کربلا ملک جنون   – کربلا رفتن نخواهد غیر خون»

«هرکه دارد در سرش شور وَلا –  هرکه خواهد تا ببیند کربلا»

 گو به خون باید در این ره پا نهی   –  بر سرِ نیزه، سر خود جا دهی

سَر نبَازی گرد راینره، گُم رهی  –  بر حدیث کربلا نا آگهی

هِمَّتآن شبگرد شهر شعر و شور – ساقیِ صهبای گل‌رنگ حُضور

کربلا راشد به مستی  رهسپار   –  عاشقانه شد در این ره سر به دار

 از تبار سربداران بود او  –  بی‌قرار هجر یاران بود او

تا رساند خود به یاران شهید –  غرقه در خون، مرغ عَنقا پر کشید

پرکشید آن مرغ عاشق سوی عشق  – تا گزیند کربلا را کوی عشق

سِرِّ حق بود از لب هِمَّت بُرون  -«کربلا رفتن نخواهد غِیرِ خون»

هر که در سر عشق  زهرا دارد او –  پا به راه کربلا بگذارد او

کربلا یعنی نه یک شهر و دیار   – کربلا یعنی حریم عشقِ یار

ره ندارد در حریم عشق او   –   هرکه دارد جز شهادت آرزو

همچو هِمَّت عاشقی باید میان – شُسته دست از خان و مان و جسم  و جان

تا به تیغ عاشقی تن را دَرَد  – کربلا را تا تواند رَه بَرد

همچو هِمَّت سر به باید باخت  تا – بر رخ مهدی نظر انداخت تا

هرکه خواهد کربلا در خاتمه  – جا ن فدا باید به راه فاطمه

ای به دامان وَلا آورده دست    –   ای ز بوی کربلا گردیده مست

در مرام عاشق زهرا پرست   -غرقه در خون کربلا  رفتن خوش است

تا مگردی همچو هِمَّت مست عشق   –    کی توانی تا شوی پابستِ عشق

بی‌سر و بی‌پا خوشا در خاک و خون    -کربلا را رفتن از راه جنون

گر نه در خون کربلا را پا نهی   –   در طریق کربلا، گُم در رَهی

کربلا رفتن نمی‌خواهد مگر  –    کردن در راه دلبر  تَرکِ سر

دشت مجنون می‌دهد بوی ولا – بوی دشتِ غرقه خون کربلا

دشت مجنون بوی زهرا می‌دهد  – بوی یاس مانده تنها می‌دهد

بوی گل‌های شقایق می‌دهد     –  بوی خون مرد عاشق می‌دهد

عاشقان را کربلا خط می‌دهد   –  دشت مجنون بوی هِمَّت می‌دهد

دشت مجنون مقتل مردان مرد –  با تو هِمَّت کربلا بر پا بکرد

کربلای دشت مجنون اَلسَّلام   –   لاله‌های غرقه در خون اَلسَّلام

دشت مجنون ای به خون آغشته عشق   – مقتل هِمَّت؛ سلام ای دشت عشق

غرقه در خون پیکر یاران سلام   –  کربلا را ای علمداران سلام

 فاتح خیبر به چشمانت سلام   – بر غم و درد فراوانت سلام

غرقه در خون بر تن چاکت سلام – هِمَّتا؛ بر  پیکر پاکت سلام

بر تن خونین یارانت سلام  -بر شمیم بوی بارانت سلام

 ای شهید دشت مجنون اَلسَّلام  – کربلا را رفته در خون اَلسَّلام

ای به زهرا تشنه کام انتقام   –   اُسوۀِ شور و شهادت اَلسَّلام

 غرقه در خون گشته گیسوی تو را   –  دشتّ مجنون می‌دهد بویِ تو را

ای تمام آرزویت کربلا   – سِرِّخونینت شد آخربَرمَلا

تا بگویی عاشقی را راستی  – از هرآنچه غیر او بر خاستی

کربلا رفتن به خون می‌خواستی؟!   –  غرقه در خونروی و موآراستی؟!

ای شهید راه عشق فاطمه   –  شد نصیبت کربلا در خاتمه

ای به رنگ قلب زینب لاله کیش   –  رفتی و ما را نهادی وا به خویش

سینه‌اتمأوای داغ و دردِ عشق  –  ترک ما کردی چرا شبگرد ِعشق

خون دلت، بر فاطمه لبریزِ عشق  – ترک ما کردی چرا شب خیز عشق

رفته‌ای اما یقین دارم تو را-   کین نه آخربر تو باشد  ماجرا

دانمت آیی، ولی وقتی دِگَر  –  وین شب ظلمت چو خواهد شد سحر

گشته سرمست از می نابِ حضور  –  دانمت آیی به همپایی نور

در رکاب مهدیِ صاحب زمان  –   می‌شوی با لشکر زهرا روان

لشکر حق را علم گیری به دوش  –   در پی مهدی بیایی پرخروش

جان عاشق  گشته بی‌تا ب ظهور  -میزند سر بر در باغِ بُلور

تا که بُگشاید مَگر دَر، شاهِ عشق   –  یوسف گم گشتۀِ در راهِ عشق

تا غبار دیده‌ها منشیندش  –  تا مبادا کس دل‌آرا بیندش

اندر این باغ بلورینِ حضور – کرده پنهان چهره آن شهزادِ نور

دل به تنگ آمد خدا را انتظار – تا کجا ما را فراق روی یار؟

تا کجا ما را غم هجران او؟ –  تا کجا مردن در این خوش آرزو؟

ظلم شب تا کی به قوم  آفتاب؟ –   تا کجا دیدار او جویم به خواب؟

 تا کجا این آهجان‌سوز از نهاد؟- ای شب هجران او مرگ تو باد

 ای سحرگاه ظهور یار ما  –   گو خبر داری چه از دلدار ما؟

آن مسیحا در پی ش افتاده راه   -آن خدا را برده دل با یک نگاه

یوسف گم گشتۀ کنعان عشق  – آن امیر قوم شبگردان عشق

داغ زهرا بر دل شوریده اش –  او که خون دل چِکد از دیده‌اش

گو خبر از او چه داری، ای سحر –  می‌شودآیا کند بر ما نظر؟

می‌شودآیا کند بر ما ظهور  –  روشن آرد دیدۀِ ما را به نور؟

او که باشد بر شقایق‌ها امام –  داغ او بر سینۀ عاشق  مُدام

او که گیرد خون زهرا انتقام   –    ای سحر ما را رسان بر او سلام

چَشمِدل‌هادر پیَ اش مانده به  دَر   –   بوسه زن بر خاک پایش ای سحر

بر دَرِآن درگه وحدانیت   – سا به خاک پای او پیشانی‌ات

گو بر او کِه ی  عرشیان را هم نشین   –    دورِ از یاران خدا را کَم نشین

قبلۀِ گم گشتۀِ ما را در سَما   –  یادی از  یاران رنجورت نَما

شیعه عمری بی‌قرارت ای صنم   –  کُشت ما را انتظارت ای صنم

سینه‌هامان غرقِ خون از اشتیاق  –  طاق گشته، طاقت ما از فراق

جان به تن‌هابی‌قراریمی‌کند   – از فراغت بس که زاری می‌کند

عاشقانت را زخود ای کرده دور –  غایبِ هَمّیشه اما در حُضور

یا بریز آن باده از ابریق عشق-یا بزن گردن ز ما بر تیغ عشق

یا بِکُش ما را به تیغ عاشقی  –  یامَکُن ما را دریغ عاشقی

بی تو ما را تا کجا این ماجرا   –   تا کجا آقا غریبی شیعه را

می‌زند دشمن به ما زخم زبان – کو شما را مهدی صاحب زمان؟

 طَعنۀِ دشمن هلاکم می‌کند  –   سینه را از غُصّه چاکم می‌کند

حضرتا  بس کن دگر  ما را فراق  – خاک و خاکستر شدیم از سوز داغ

معجر افتادۀِ زهرا زِسر   – گریه‌هایبی‌صدایش تا سحر

کُشت ما را غُصۀِ آن میخ در   –   شیعه را این شام غربت کو سحر؟

ای ظهورت کُشته مارا در هوس    -بی تو دیگر بر نمی اید  نفس

داغِ دوری تو بر عُشّاق بس   – مهدیا بر شیعیان فریاد رَس

ای وجود تو پناه و پشتمان    – ظلم و بیداد سکندر کشتمان

چشممان تا کی به راهِ آمدن  –   دم ز داغِ دوریَ‌ات تا کی زدن

دل پریشانم  زمهدی بر ظُهور  -سینه‌ام از داغ ِ دردَش چون تَنور

شعله  از دل میزند سَر پُر شَرار  -آتش اندرخِرمنِ صبر و قرار

بر لب دریایِدل‌تنگیِ او   – بر ظهور او نمایم آرزو

تا سحرگاهی بتابد شمسِ عشق  –  نالۀِ زینب بخیزد از دمشق

کآمد آن گیرنده ما را انتقام    – تا کند چون کربلا بر پا قیام

قلب زینب را کند پر شور و شین  –  بر لب او یا لثاراتَ الحُسین

منتقم بر خون زهرا می‌رسد   – یوسف گُم گشتۀِ ما می‌رسد

می‌شود ما را شب ظلمت سحر  –  بر ظهور یار ما آید خبر

غم مخور پیر خراسانیِ ما   – می‌رسدآن ماه نورانیِ ما

بیرق سبز ظهورش شد جِلی  –   می‌رسدآن وارث خونِ علی

از یمن ما را پیامی می‌رسد  – سربداران را امامی می‌رسد

یوسف زهرا  به کنعان می‌رسد      –  چون علی ماهی خَرامان می‌رسد

می‌رسدآن مُنتقِم بر فاطمه –   تا دهد بر رنجِ شیعه خاتمه

 مژده یاران بوی مهدی می‌رسد   –   کربلا را بَسته عَهدی می‌رسد

آه؛ زهرا نور عِینش می‌رسد-  یا لثاراتَ الحُسینش می‌رسد

     از یمن آید شمیم بوی یار   – اندک‌اندکمی‌رسد ما را  بهار

می‌رسدآخَربه پایان انتظار   –  بی‌قراران،می‌رسد ما را قرار

فاطمی آن یوسف حیدر تبار   -می‌رسدشهزادۀِ دُل‌دُل سوار

آن مسیحا در رکابش می‌رسد –  آن خدا مست شرابش می‌رسد

شانه زهرا میزند گیسویِاو- می‌رسد از باغ  نرگس بویِ او

ره بشویید عاشقان با آبِ عشق   –  می‌گشاید فاطمه آن باب عشق

جان فدا باید به  استحباب عشق   – تا زند سر شیعه را مهتابِ عشق

می‌رسدآنآخرینما را وَلی – مُنتقم بر فرق خون‌بارِ علی

کرده منزل در حریمِ کبریا    – چشم ما را خاکِ پایش توتیا

 ای سحرگاه ظهورِ او بِیا   –   رو به پایان راه دورِ او بیا

ای پدیدار قبس در کوه طور   -صاحب انجیل و قران و زبور

«بَسته بر ما ای درِ باغِ بُلور      -یا بِکُش ما را و یا او را ظُهور»

به امید ظهور حضرت یار -این جا کربلا، در سرچشمۀ جاذبه ایی که عالم را به محور عشق نظام داده است.

 31 شهریور 1394 -منصور نظری

لینک کوتاه : https://www.kanoonsobhan.ir/?p=17494

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.