• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : Thursday - 28 March - 2024

همان عمامه / ویژه چهارمین رحلت جانگداز عالم ربانی حضرت آیت الله مروجی(ره)

  • کد خبر : 1430
  • ۱۰ تیر ۱۳۹۳ - ۱۹:۰۸

همان عمامه  / ویژه چهارمین رحلت جانگداز عالم ربانی حضرت آیت الله مروجی(ره) به گزارش کانون سبحان کوهدشت/ حاج ماشاءالله از میان ما رفت. خبر سنگین بود و فضا آکنده از غم. با آن که سال ها بود که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد کسی را تاب آن نبود که به چنین […]

همان عمامه  / ویژه چهارمین رحلت جانگداز عالم ربانی حضرت آیت الله مروجی(ره)

به گزارش کانون سبحان کوهدشت/ حاج ماشاءالله از میان ما رفت. خبر سنگین بود و فضا آکنده از غم. با آن که سال ها بود که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد کسی را تاب آن نبود که به چنین روزی فکر کند. باید […]

همان عمامه  / ویژه چهارمین رحلت جانگداز عالم ربانی حضرت آیت الله مروجی(ره)


به گزارش کانون سبحان کوهدشت/حاج ماشاءالله از میان ما رفت. خبر سنگین بود و فضا آکنده از غم. با آن که سال ها بود که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد کسی را تاب آن نبود که به چنین روزی فکر کند. باید باور کنم؛ خبر واقعیت دارد؛ یار سال های دور و همراه نزدیک مردم دیگر مهربانانه، زبان به ذکر و لب به نصیحت نخواهد گشود. 

تصاویر عارف واصل ، حضرت آیت الله مروجی(ره) [1]


خطوط چهره حاج ماشاء الله دوباره در خاطرم زنده می شود. چقدر صبورانه، آرام و با وقار، دل به حرف و حدیث اهالی کوی و برزن شهر و از سفر رسیدگان خسته پای روستاها می داد. چه مهربان هر بار، با آن لهجه شیرین و طنین مخصوص به خود، راهی به سمت خدا مقابلمان می گشود. اشک دوباره به چشمانم برمی گردد… 


عالم پیر شهر را باری دیگر بر در آن منزل محقر می بینم که عصازنان به سمت مدرسه باقرالعلوم (علیه السلام) راه می رود. قدم به قدم…قدم به قدم… بوی آسمان دوباره در کوچه می پیچد.. انگار باری دیگر پیرمردی بر سر راهش قرار گرفته است و پس از طرح سوال شرعی خود علاوه بر پاسخ، لبخند همیشگی آقا را نیز دریافت کرده است. به گذشته که نگاه می کنم در می یابم کوهدشت سال ها است که با این لبخند آشنا است. سال ها است که چهره مهربان عارف دنیا گریز شهر یاد خدا را در اعماق روح این مردم زنده نگه داشته است. قصه این غصه گلویم را عجیب می فشارد …



یاد قصه های آقا می افتم. به خاطر می آورم که چگونه درمانده ترین مردم شهر حریم خانه حاج ماشاء الله را مأمنی برای بازگویی غم های ناگفته و روزگار خسته خود می یافتند. آن اتاق کوچک و کاه گلی دوباره در خاطرم زنده می شود: یک لحظه احساس می کنم، مثل آن روزها که آقا پیشمان بود، یادآوری خاطره ای دور یا بازگویی داستانی حکیمانه از زبان حاج ماشاءالله به التیام درد کهنه یکی دیگر از اهالی شتافته است … عجیب بود همیشه و در همه حال قصه هایش به خدا ختم می شد. عجیب بود که همیشه لبخند نرم و چهره خداییش در انتهای هر قصه منتظرمان بود … باری دیگر اشک راه بر من می بندد.


در جستجوی واژه ای مناسب به ذهنم فشار می آورم: متواضع، فروتن، افتاده، از دنیا رسته… نمی دانم… انگار همه این ها بود ولی به گونه ای دیگر. شاید تواضع ربانی، فروتنی عالمانه، افتادگی همراه با بزرگی و از دنیا رستگی درآمیخته با مراقبت نسبت به احوال مردم کوی و برزن مناسب تر باشد؛ اما در کنار همه این ها مهربان هم بود. عجیب هم مهربان بود. آنقدر که این شاگرد مبرز و نمونه آیت الله العظمی کمالوند را، به اشاره استاد و به قصد هدایت مردم، راهی این وادی دورافتاده و فارغ از هر گونه امکانات اولیه در آن سال ها کرده بود.. خیلی های آمدند و نماندند؛ ولی حاج ماشاءالله آمد و ماند… دوباره فکر می کنم… خدا حاج ماشاءالله را به اینجا آورده بود؛ فقط خدا. چقدر خدایی بود. با دستانم، صورتم را پاک می کنم.



انبوه جمعیت سیاه پوش خاطراتم را به کناری می زند. تا محل خاکسپاری فاصله چندانی نمانده است. همان عمامه است که از دور دیده می شود. یادآور عارف عالم و عابد زاهدی که از دنیای مردم چیزی نخواست و هر چه داشت به پای آخرت ایشان ریخت… انگار روح شهر را در تابوت نهاده اند و به دیدار معبود می فرستند. انگار شهر به گریه افتاده است… 





لینک کوتاه : https://www.kanoonsobhan.ir/?p=1430

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.