گروه : اخبار پیشنهادی » شهدا
ساعت : ۰:۲۲
شناسه : 20685
تاریخ : ۰۷ آذر ۱۳۹۴
مثنوی «سفیر نور»تقدیم به شهید رکن آبادی/منصور نظری مثنوی «سفیر نور»تقدیم به شهید رکن آبادی/منصور نظری

سرویس ادبی”کانون سبحان”/ منصور نظری: بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن به مناسبت بازگشت پیکر پاک و مطهر دیپلمات انقلابی و سفیر سابق جمهوری اسلامی ایران در لبنان، شهید غضنفر رکن‌آبادی مثنوی «سفیر نور» به خانواده داغدار این شهید والامقام تقدیم می‌گردد. ای عاشقان از قَتلِگَه، آمد خبر گُم‌گشته را –  آن از تمام هستی‌اش، […]

رکن آبادی پیدا شدسرویس ادبی”کانون سبحان”/ منصور نظری:
بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
به مناسبت بازگشت پیکر پاک و مطهر دیپلمات انقلابی و سفیر سابق جمهوری اسلامی ایران در لبنان، شهید غضنفر رکن‌آبادی مثنوی «سفیر نور» به خانواده داغدار این شهید والامقام تقدیم می‌گردد.
ای عاشقان از قَتلِگَه، آمد خبر گُم‌گشته را –  آن از تمام هستی‌اش، در راهِ حق بُگذشته را
دارد خبر اشکِ سَحَر، مرگِ سفیرِ نور را  –  بر تن سیه پوشیده مَه،  آن کُشتۀِ مَستور را
می‌آورندش در کفن، آن کُشتۀِ دور از وطن  –  دزدیده جانش را زِ تن، مکر و فریبِ  اَهرِمَن
بر دارِ عشقِ فاطمه، سَر داده مستی می‌رسد  –  نوشیده از لَعلِ علی، دُردِ اَلَستی می‌رسد
از زمزمِ عشقِ علی  مستِ شرابی می‌رسد –رنجور و بی‌جان پیکرِ  آن  انقلابی می‌رسد
رَه بُرده مستی در حَرَم، لبیک‌گویان می‌رسد  – سَرگشتۀِ  کویِ وَلا، راهش به پایان می‌رسد
پایانِ راهِ عاشقِ زهرا چه باشد جُز بلا؟!  –  کِی شیعه را سَرمنزلی باشد به‌غیراز کربلا
آن سَر که شوقِ کربلا، شوریده بودش از وَلا    –  شُد سِرِّ سُرخِ عاشقی اندر مِنایَ اش  بَرمَلا
لب‌تشنۀ صهبایِ حق، سیر از شرابِ یار شد –  منصورِ شهرِ عاشقی، شیدایِ  سر بر دار شد
سرمستِ عِطرِ لاله‌ها، آن روحِ رُکن‌آبادیَ‌اش  –  مشهورِ شهرِ عاشقی، افسانۀِ  فرهادیَ‌اش
از کاروانِ کربلا، جامانده‌ای در راهِ عشق    –  مرهم نِهِ زخمِ دلِ، پُر داغِ لبنان و دمشق
آن گفته لبیک از وَلا، یاریِ  نصرُالله را    –    آن بر سپاهِ ظلمِ شب، بسته به جولان راه را
بر دارِ عشقِ فاطمه، رقصان  سَرِ پُرشور او    –  پیدا به خاکِ بی‌کسی، شد پیکرِ رنجورِ او
آن کُشتۀِ دور از وطن،  لب‌تشنۀ گم‌گشته تن –  پیدا شد آخر پیکرِ پوشیده‌اش اندر کفن
می‌آید از رَه عاشقی چون لاله‌ها آزاده کیش    -عهدِ صداقت بسته با مولایِ خود با جانِ خویش
تا مُرغ جان بر هم زند، زندان و بند و دام را  –  پوشیده بر تن در مِنا،  پیراهنِ اِحرام را
بگرفته راه عاشقی، شوریده  سر در پیش را  –    تا در مِنا قربان کند، از عشقِ دلبر خویش را
در بندِ خاک آورده شب  از ما  سفیرِ نور را    –  بر دارِ عشقِ فاطمه سَر کرده آن منصور را
دردآشنای شهرِ غم، ای بر دلت داغِ حرم    –  خون می‌چکد از مرگِ تو از چشم غمبار قلم
شرحِ نگاهت می‌کنم همسایۀِ آیینه‌ها  –        داغِ فراقت می‌نهم با مثنوی بر سینه‌ها
در بزمِ جان‌سوز ولا، مستی شرابِ عشق را    –  اندر حریمِ حُرمِ حق، بگشوده بابِ عشق را
ای آشنا با کربلا، ساقی و دست و مَشک را  –  خون بی تو از غم می‌چکد، چشمِ فلسطین، اشک را
ای در نمازت هر سحر، کرده شهادت آرزو  –  در مقتلِ داغِ منا خورده شرابِ وصل او
ای رختِ اِحرامت به تن اندر حرم ره‌یافتی؟  –  سِرِّ اذانِ  گفته را، بر نیزه‌ها دریافتی؟
دیدی که رفتن کربلا خون خواهد و رنج و بلا  –  دیدی که عشقِ فاطمه کردت به غم‌ها مبتلا
گِردِ حرم گردیده‌  اِی، بر نقطه چون پرگارها    –  گفتت چه دلبر در حرم، کردی تو  تَرک ِ یارها؟
گفتت چه سِرّ از عاشقی، کین گونه حال آشفته‌ای؟ –    آرام و سرد و بی‌صدا در خاکِ غُربت خفته‌ای
ای کُشتۀِ لب‌تشنۀِ، گُم‌گشته قربانگاه را    -خون بی تو جاری می‌شود، چشمانِ حزب‌الله را
ای کربلایت آرزو، آخر رسیدی راه را    –  ای رختِ احرامت به تن، بُگشودَنَت درگاه را
دیدی به اوج نیزه‌ها، خونین طلوعِ ماه را  –    جوشیدنِ خون ِخدا، از چشمِ مَقتل گاه را
دردا سفیرِ روشنی، دیگر نمی‌گویی سخن  –  شب خنده  بر لب دارد از مرگِ تو شمعِ انجمن
دردا که راهت بر نَفَس، بَربسته قومی پُرهوس  – ای از تبار آسمان، کُشتَت امیرِ خار و خَس
دردا که گرمایِ تنت، گردیده سرد از سوزها    –  شب طعنه سنگین می‌زند، مرگ تو را بر روزها
دردا سفیر روشنی، سلطان شب کُشتَت ز کین –  داغ سیاوش کرده‌ای نو بر دل  ایران‌زمین
رختِ غریبی کرده تن، جان داده‌ اِی دور از وطن –  از ره چه زیبا می‌رسی، بگذشته اِی  از ما و من
دستان مِهرِ دخترت، دل‌تنگِ آغوش غمت  –  اشکش چو باران می‌چکد، بر دیدگانِ برهَمَت
آغوش پُرمهرت چه شد، ای سَر سِپارِ روشنی  –  گُم‌گشته در خاکی چرا؟ ای یوسفِ دُزدیدنی
در بندِ خاک آورده شب  از ما  سفیرِ نور را    –  بر دارِ عشقِ فاطمه سَر کرده آن منصور را
این عاقبت باشد هر آن را کربلا شد آرزو  – بر دارِ سرخِ عاشقی باید نشان جُستن از او
آن از تبار روشنی از کینه کُشتَش ظلمِ شب-  خونِ رگش نوشیده آن فرسوده ضحاکِ عرب
  کُشتش اگر بیداد و کین در وادیِ ضحاک‌ها  –  پنهان کجا دارد سَحَر، شب در میانِ خاک‌ها
گردد سحر صبحی دگر، پیدا به چشمان فَلَق  –  تفسیرِ صِدقِ آیۀِ، جاء الحق و باطل زَهَق
شب کِی تواند تا سحر در بَندِ تاریکی کند – کِی روشنی را ظلمِ شب، احساسِ نزدیکی کند
ما را سحرگاهی رسد پُر از شمیمِ یاس‌ها  –  بر شاخۀِ دل گُل کند زیباترین احساس‌ها
ما را رسد سر دورۀ هجر و فراق و بی‌کسی – صبح ظهور او  دمد ما را شبِ دلواپسی
آید زره دزدیده‌ای،  داغ غریبی دیده‌ای  -جای سِرِشکِ از دیده خون، شب تا سحر باریده‌ای
آن کَز فریبِ چشمِ او آشفته‌ حالِ عاشقان  –  از عطرِ زُلفِ او صبا آورده ما را ارمغان
این شام غربت را سحر آدینه‌ای پایان دهد –  آشفته‌حالِ عاشقان دیدارِ او سامان دهد
سحرگاه جمعه ششم آذرماه 1394 – منصور نظری