گروه : اخبار پیشنهادی
ساعت : ۹:۵۳
شناسه : 21494
تاریخ : ۲۱ آذر ۱۳۹۴
مثنوی «سوگ خورشید» /منصور نظری مثنوی «سوگ خورشید» /منصور نظری

به مناسبت شهادت جانگدازامام رئوف، ثامن‌الحجج، امام رضا علیه‌السلام، مثنوی «سوگ خورشید» تقدیم به جوان‌ترین شهید مدافع حرم ،شهید سید مصطفی موسوی.

13940919170558921_PhotoLسرویس ادبی «کانون سبحان»؛  منصور نظری:
بسم رب الشُّهداء و الصِّدّیقین
به مناسبت شهادت جانگدازامام رئوف، ثامن‌الحجج، امام رضا علیه‌السلام، مثنوی «سوگ خورشید»  تقدیم به جوان‌ترین شهید مدافع حرم ،شهید سید مصطفی موسوی.
نوحۀ نوح آید از، ارض و سماء، گوش را – دوشِ مَلَک می‌کشد، عرشِ سیه‌پوش را
شعله بیفکنده غم، گلشن فیروزه را  –  قامتِ دل گشته خَم، ماتمِ هر روزه را
می‌شِکند ظلمِ شب، فاطمه را چلچراغ  – زلفِ غزل را غَمَش، کرده پریشانِ داغ
دستِ بلا کِی  کُند، دامنِ شیعه رَها    –  داغِ رضا کرده خون، سینۀِ آیینه‌ها
فاضلِ آلِ علی،  ساقیِ صَهبایِ نور  –  غافله سالارِ دل، آینه‌دار ظُهور
ضامنِ آهویِ جان،  والی و سلطانِ عشق –  ماهِ شب‌افروزِ در،  شامِ غریبانِ عشق
قبله گهِ عاشقی، یوسف زهرا رضا    –  سجده به درگاه او، انس و ملک را سِزا
پادشه ملکِ دل، ثامن قوم وَلا    –    او که دل ِ عاشقان، بر غمِ او مُبتلا
آتش و آب و عَطَش، خونِ جگر بَر لَبَش  – جان به خدا می‌دهد، عشق و وفا مذهبش
ژاله هم‌آغوشِ با ؛ نرگسِ چشمانِ تر    – داغِ رضا می‌کُند ، فاطمه را خون‌جگر
رگ زِ سَحَر می‌زند، نِشتَر غمناکِ او    –  نَفخه صبا آوَرَد، از دلِ صد چاکِ او
خُفته به بستر رضا ،خون‌جگر از کینه‌ها –  پُر زِ خَراش از غمش، صورتِ آیینه‌ها
شمس و قمر کرده بَر ، رختِ عزایِ رضا    –  غرقه‌به‌خونش جگر، پاره تنِ مرتضی
قومِ علی مُزدِ او، وَه چه رَذیلانه توخت  –  باغِ گلِ  لاله را ، آتشی از کینه سوخت
بارِ دگر لاله‌ها ، پَرپَرِ از  ظلمِ داس    –  خونِ ‌جگر جوشد از، زمزمِ چشمانِ یاس
قومِ قَمَر بَستۀِ  در غُل و زنجیرِ شب  –    غافله‌ای تا اَبَد ، رَهرُوِ رنج و تَعَب
کرب و بلا هرسَحَر، نو به سیاقی شود  – فاطمه را رنج و غم، تازه به  داغی شود
غافلۀِ کربلا تا به ابد راهی است  –    بر سر نِی‌ها جَلی، جلوۀِ اَلهی است
بسته به محمل سَحَر، بارِ غمِ عشقِ یار  –  شمس و مه از عاشقی، بر سَرِ نِی،  سربِدار
یاسِ کمان قامتی ، نوحه‌گرِ داغِ عشق      –    بر سر و رو می‌زند، خفتۀِ خاکِ دمشق
آینه‌ها خون‌جگر، از غمِ اربابشان                گَشته روان قُلزم از، نرگسِ پُرآبِشان
ضَجّه ملک می‌زند، در غم عُظمایِ حق          کرب و بلایی دِگَر، گشته به پا در شَفَق
تشنه‌لبی خون‌جگر، صاحبِ سرِّ فَدَک          مانده غریبانه او ، بی‌کَس و تنها و تَک
ماه شبستانِ حق ، خسته‌دل و جان به لب    –    زهرِ جفا خورده از، دستِ مریدانِ شب
بیرقِ آزادگی، کرده عَلَم ،دوش را      –        کرده به‌رسمِ سَحَر، زهرِ جفا، نوش را
شمسِ شُموسِ وَلا ، کرده به پا کربلا  –        آن به غمِ عاشقی،  فاطمه را مبتلا
داغِ عطش بر لبش، یادِ علمدارِ عشق    –  بویِ بلا می‌دهد، سینۀِ سردارِ عشق
قَتلِگه و درد و داغ ، کرب و بلایِ فراق –  شعله درافکنده بَر، خِرمنِ گل‌هایِ باغ
همچو علی عاشقی ، فاطمه را خون‌جگر  –  غافلۀِ شیعه را ،گشته به جانش سپر
خون چکد از دیدۀِ، قُدسیِ قُدّوسیان  – قامتِ غم گشته خم ، مِحنتِ او را بَیان
ثامنِ آل وَلا ، با جگری گشته چاک  –  جهل و هوس می‌کند، آلِ علی را هلاک
تخمِ سقیفه دهد، بهر علی، بارِ کین  –  فاطمه با رو خورَد، بارِ دگر بر زمین
زهرِ جفا می‌کند،  پاره‌جگر حیدری  – غرقه‌به‌خون می فِتَد، فاطمه  پُشتِ ‌دَری
غرقه‌به‌خون پیکری،  بر سر نیزه سَری    –  کُشتۀِ جهل و هوس، وارثِ پِیغَمبَری
وَه که چه ها می‌کند ،جهل و هوس با علی  – رفتنِ موری به شب، بر قَدَحی صِیقَلی
جهل و عناد و هوس، قلب علی کرده خون –  با که بگوید علی، این‌همه جهل و جنون
کوبه کُجا مَحرمی ، تا که کند دردِ دل  – آن زِ سِرِشکَش خدا ،خاک بشر کرده گِل
شأنِ نُزولش به‌حق، آیۀِ لو لاک را  –  بوسه ملک میزند، در قدمش، خاک را
با که توان گفتنش، این‌همه جهل و عِناد  –  داده به یک‌بارگی، خرمنِ حق را به باد
مهرۀِ پشتِ علی، بار جهالت شکست  –  پشت درِ بی‌کَسی، فاطمه از پا نِشَست
تا به‌ ابد شد روان ،غافلۀِ اشک و آه  –  دست عدو تا که زد، فاطمه را بی‌گناه
ضجه زند یا علی،  پشتِ در افتاده‌ای  –  بارِ بلا می‌کشد، دل به علی داده‌ای
غافلۀِ غم روان، سویِ اَبَد تا دمشق  –  آلِ علی را گُنه، بی گُنهی بود و عشق
شب همه در تاب‌وتب ، تا بِکُشد آفِتاب –  هرچه که او می‌دَوَد، دورتر از او سراب
  شب به تَقلّا سحر، بندیِ خود  آورد  –  تیغۀِ نورِ سَحَر، سینۀ شب را دَرَد
مژده دهد شیعه را  ، حالِ دمشق و حَلَب  –  می‌رسد آخر به سَر ، در سحری ظلمِ شب
دور نباشد که آن ، قبلۀِ جان و جهان –  در سحری خوش دَهَد، بر سَرِ کعبه اَذان
  شانه از او فاطمه ،  زُلف ِچلیپا کند  –  بانگ اَنَالمَهدیَ اش غُلغُله بَر پا کُند
می‌رسد آن دم که او، تیغِ دو دَم بَرِکِشَد  – ناب‌ترین جُرعۀِ جامِ  وَلا سَرکِشَد
کرب و بلا را به خون ، پردۀِ آخر کِشَد  —  نعرۀِ اِنّی اَنَا المَهدیِ حیدر کِشَد
نعره قَبَس میزند، شام و یمن را به طور  –  «در سحری غرقه نور،  او کُند آخر ظُهور »
منتظران مژده را، عَصرِ ظهورِ وَلی ست  – پیرِ خراسانی‌ام، حضرتِ سیّد علی ست
او که به سرداری‌َاش، صد چو سلیمان به‌پیش –  سِرِّ نهان دیده در ، خَلوَت ِ پنهانِ خویش
بی‌خبر از سِرِّ حق، دشمنِ غَمّازِ او    –  اشک و سَحَر داند و، دیدۀ تَر ، رازِ او
منتظران را بگو ، هان خبری می‌رسد  –  یوسفِ گُم‌گشتۀِ، ما ،سَحَری می‌رسد
دور نباشد که او ،نعره زند یا حسین  – زیر و زبر عالمی، آورد از  شور و شین
  گشته صبا نعره‌زَن، بر سَرِ دشت و دَمَن    – بویِ خوشِ آمدن، می‌رسدش از یمن
حال برآشفتۀِ، شام و عراق و حجاز  –  آمدنش را  دهد ، مژده به صد رمز و راز
عِطر ظهورانه اش، جان و جهان کرده  مست  – غافله سالارِ دل ،عزمِ وطن کرده است
ای به قدمگاهِ تو، آمده قربان، دَمِشق    –    وعدۀِ دیدار ما ،با تو سَحَرگاهِ عشق
درد دلی با پیر خراسانی‌ام :
کرده مرا سر به دار، خواهشِ دیدارِ یار  –  ظُلمتِ اسکندری، رانده مرا از دیار
کاوۀِ آهنگرم، در پِیِ  ضَحاک‌ها – تا که به آتش‌کشم، کاخِ هوسناک‌ها
آمده‌ام تا کُنم فِسقِ، نمک را جَلی  -عاشق عماری‌ام، در پِیِ سِیّد علی
پیرِ خراسانی‌ام در پِیِ عَمّارها  – از گُنهِ یاری‌َاش، ما به سَرِ دارها ؟!
سِیّد خوبان چرا ، بی‌خبر از یارها؟!  –  ما به غمِ عشقِ تو گشته گرفتارها
وعده وفا کن بیا ، یاریِ عَمّارها –  قامتِ حق کرده خَم، ظُلمِ ستمکارها
فسق و فسادِ نمک، کرده نگون کارها –  شهوت و حرص و هوس، ارزش و  معیارها؟!!
ظلم و فسادِ نمک، جان به لب آورده ما    –  پیر خراسانی‌ام چارۀِ کاری نَما
تا به کجا وحشت از، ظلمتِ اسکندری ؟  –  تابه کجا تا به کِی رشوه و  ناداوری؟…
به امید ظهور حضرت یار …
سحرگاه 30 صفر 1437  – منصور نظری