بسم رب الشهدا و الصدیقین
قطعه مثنوی «چشمانتظار» تقدیم به چشمهای تا ابد منتظر کودکان شهدای مدافع حرم
از تَسَلای دلآشوبیِ زینب به دمشق – گفته بودی که شبی باز تو گردی رَهِ عشق
گفته بودی که پس از یاریِ زینب به بلا – میبری بر سر دوشت تو مرا کرب و بلا
داده بودی تو مرا قول به بینالحرمین – روضهخوانی ز وفاداریِ عباس و حسین
کربلا رفتی و من را تو بهجا بنهادی – پس چه شد قول که بابا تو به طفلت دادی؟
باوفا، مرد وَ قولش، تو خودت میگفتی – وعده ناکرده وفا، رفتی و در خون خفتی
ای که دیدارِ رخ ماه تو شد رؤیایی – چه شد آن قول که گفتی ز سفر میآیی؟
همهشب تابه سحر من به تو میاندیشم – چه شد آن قول که دادی نروی از پیشم
ای به خون غرقه رخت جلوۀِ زیباییها – رفتی و بی تو من و مادر و تنهاییها
بی تو خونِِ جگر از چشمِ بلادیده روان – بی تو آخر چه کنم ای همه جانم به جهان ؟
ای سفرکرده که بردی ز کفم دل به دمشق – تا ابد یاد تو و مادر و من، روضۀِ عشق
خاطرات من و آغوش تو، گل بوسه و ناز – گوشۀِ چشم تو و رویِ من و قصه دراز
بعد تو تا به ابد، قلبِ من و داغِ تو، آه – دیده بر در به تمنایِ تو در قاب نگاه
ای که رفتی به علمداریِ زینب جایی – در کدامین سحر اِی رفته تو پس میآیی؟!
رفته بودی که حرامی نبرد ره به حرم – آخر عباس شدی در پی زینب پدرم؟
ای به سودای حرم رفته به صحرای جنون – آمدی باز، ولی پاره تن و غرقهبهخون
بر سر دست به خون غرقه تنت آوردند – تکه و پاره و گلگونکفنت آوردند
ای ز بند من و مادر شده یکباره رها – رفتی اما نرود یاد تو از خاطرهها
بی تو شبها که سحر شد به تمنای لبت – همۀِ کودکیام شد تلف اندر طلبت
من و مادر همهشب چشمبهراهِ تو پدر – تا سحر دیده بدوزیم غریبانه به در
ای که با غافلۀِ عشق و ولا همسفری – میشود بازبیایی و تو ما را ببری
بی تو بابا به خدا مادر و من دق بکنیم – تا به کِی در غم هجران تو هقهق بکنیم
میشود باز تو در خانۀِ ما پا بنهی – میشود باز مرا در بغلت جا بدهی
میشود باز کشی دست نوازش به سرم – اشک خونین تو کنی پاک ز چشمان ترم
دل من تنگ برای بغلت شد بابا – وعدۀِ آمدنت از چه غلط شد بابا
تو نمیآیی و من گرچه یقین میدانم – تا ابد چشمبهراه تو ولی میمانم
با خیال تو مرا چشمبهراهی خوشتر – هر نفس با غم هجران تو آهی خوشتر
سال نو میرسد از راه، وَ ما تنهاییم – به خدا بی تو دگر خانه نمیآراییم
شیشۀِ پنجرهها بی توخوشا خاکیتر – خانۀِ غمزده از داغ تو افلاکیتر
اصلاً این عمر بگو یکشبه بر ما گذرد – خرمن جان مرا آتش یغما گذرد
عیدم آن روز که بودی تو کنارم بابا – بی تو دیگر به خدا عید ندارم با
عید ما بودی و رفتی و دگر بی عیدیم – بی تو بابا من و مادر ز جهان بیقیدیم
گفته بودی سحری باز تو پس میآیی – ماندهام منتظرت بر گُذرِ تنهایی
آسمان باز دلش کرده هوای باران – بر زمین غرقهبهخون نعشِ علم برداران
باز افتاده زمین غرقهبهخونها پدری – دیدهای تا به ابد مانده دوباره به دری
دست و مشک و علم و فرق دوتای قمری – عشقِ زینب کِشَد این نقشِ شکوه از پدری
اندر این عالم ظلمانی بیگانه به نور – دل فقط کرده خوشم وعدۀِ او را به ظهور
دانم آن یوسف گمگشته سحر بازآید – برده صد غافله دل را به سفر بازآید
به امید ظهور حضرت یار …
شنبه 15 اسفندماه 1394- منصور نظری